رهی معیری تولد وکودکی رهی: رهی معیری متولد 10اردیبهشت 1288 هجری شمسی در تهران پا به عرصه ی وجود نهاد.پدرش، مرحوم محمدحسن خان مؤید فرزند معیرالممالک نظام الدوله، وزیر خزانه داری ناصرالدین شاه قاجار بود، که درست شش ماه قبل از تولد رهی، دار فانی را وداع گفت، و مادر او به دلیل ارج نهادن به پدر، نامش را محمدحسن گذاشت و به خاطر رعایت احترام به آن مرحوم قرار شد تا زمان بلوغ "بیوک" صدایش کنند و این اسم تا آخرین روزهای عمر رهی روی او باقی ماند. مادرش ، فخری عالم حجازی معیری فرزند میرزا ابوالقاسم خان بدیع الدوله بود. رهی از نوادگان "بایزید بسطامی" بود و از خانواده ای بود که شاعر خوش گفتار "فروغی بسطامی را به جهان ادب ارمغان داشت. رهی از همان اوان دوره ی کودکی دارای استعدادها ی فراوانی در زمینه ی هنر، منجمله موسیقی و نقاشی و بالاخص شعر بود. نوجوانی رهی و اولین عشقش: عشق در هفده سالگی به سراغ رهی آمد. معشوق دختری زیبایی بود که در عین ریزه اندام بودن، چهار سال از رهی بزرگ تر بود. سرنوشت این دلدادگی، پس از ماه ها اشتیاق و انتظار بالاخره به ناکامی و شکست انجامید. دلدار گریز پا، شوهر مسن تر و پولدار تر را ترجیح داد و به خانه ی بخت رفت. این حادثه رهی را چنان تکان داد که ماه ها در بستر بیماری افتاد، هذیان و تب، شب ها و روزهای دراز گریبانگیر او بود و وقتی که شعله های سرکش فرونشست، از بین خاکسترهای گرم این عشق سودازده و ناکام, شاعری متولد شد که "رهی" تخلص یافت. رهی خاکستر این عشق را همیشه در دلش گرم نگه داشت و اولین شعری که با الهام از این فاجعه ی عاشقانه گفت این بود: "کاش امشبم آن شمع طرب می آمد وین روز مفارقت به شب می آمد آن لب که چو جان ماست،دور از لب ماست ای کاش که جان ما به لب می آمد" می گویند رهی عاشق، پس از دیدار عاشقانه اش، ناخودآگاه زمزمه کرد: "شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بوی ندارد که تو داری غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیارزد کس طاقت این خوی ندارد که تو داری" شغل رهی: رهی در وزارتخانه های پیشه و هنر و اقتصاد کار کرد و نیز ریاست اداره ی مطبوعات وزارت اقتصاد ملی را برعهده داشت. البته کار در محیط اداره هرگز نتوانست روح حساس این مرد آزاده را ارضا کند و دست آخر نیز نتوانست دوام بیاورد. رهی و موسیقی: رهی سالها در برنامه ی "گلها" با داود پیرنیا همکاری کرد و تصنیف های فراوانی ساخت که هرکدام نمایانگر قدرت و تسلط او در کارش می باشد و با آهنگسازان زبردستی همچون علی تجویدی، مرتضی محجوبی، ابوالحسن صبا و روح الله خالقی در امر موسیقی کار کرد. از ترانه های زیبایی که با اشعار رهی اجرا شد میتوان به ترانه ی "دیدی که رسوا شد دلم" ، "کاروان" ، "خزان عشق" ، "آزاده" و ... اشاره کرد، که هرکدام، از ترانه های بیاد ماندنی موسیقی اصیل ایرانی بشمار می روند. رهی تصنیف دیگری دارد که تا زمان زنده بودنش هیچکس آن را نشنید؛ این ترانه را رهی در بهار هفده یا هجده سالگی خود، در "مایه ی ابوعطا" نوشت و خودش نخواست که اجرا شود. او همیشه میگفت: " این تصنیف را برای خودم ساخته ام، برای دلم ، نه برای دیگران و نه برای جمع." شاید هیچکس نداند که چرا رهی در ابتدای جوانی، این چنین ناامیدانه سرود: "سیرم از زندگانی در بهار جوانی زآنکه بی او ندارم طاقت زندگانی" خصوصیات اخلاقی رهی: چشمان دریاگونه اش، دریایی از مهر در خود پنهان داشت و ادب ومتانتی بیش از حد از رفتارش می تراوید. از خودستایی بیزار بود؛ هرگز در تمام طول زندگی اش مصاحبه ای از او در هیچ یک از نشریات چاپ نشد، حتی نسبت به چاپ عکسش نیز رغبتی نشان نمی داد. میانه اش با شغل اداری چندان خوب نبود. او همیشه میگفت: "قناری های شعر ناب تحمل قفس میز ریاست را ندارند." خود را در برابر همه مسئول می دانست، ولی برای هیچکس در قبال خود تعهدی قائل نبود.وقتی برای کسی کاری انجام می داد، بی هیچ منتی، حتی توقع لبخندی تشکرآمیز را نداشت. او شاعری بی تکلف و انسانی نیک سیرت و خوش سیما بود. دردهای نهانی اش در کارهای او به وضوح یافت میشود، مانند این شعر: آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم پای تا سر ناز من، ای شمع بزم افروز غیر بی تو چون شمع سحرگاهی، سراپا سوختم آتشم بر جان و بر لب خنده بود از شرم غیر بی تو ای گل، گاه پنهان، گاه پیدا سوختم سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون شمع از گرمی به هرجا سوختم دیگران از آتش سوزان گریزانند و من آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم سوختم اما نه چون شمع طرب دربین جمع لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم شمع و گل هم هرکدام از شعله ای در آتشند در میان پاکبازان، من نه تنها سوختم جان پاک من "رهی" خورشید عالمتاب بود رفتم و از ماتم خود، عالمی را سوختم دیوان اشعار رهی: از نظر الگو و سبک شاید بتوان گفت گرایش رهی به سعدی و نظامی بیشتر بوده و دارای نازک خیالی غزلسرایان سبک هندی است. سروده های رهی بیش از سیزده هزار بیت است. دیوان اشعار رهی بالاخره پس از اصرار دوستان و علاقه مندانش در اواخر عمر او به سال 1343 به نام "سایه ی عمر" (که تقدیم به مادرش کرد) منتشر شد. رهی دارای مجموعه اشعاری به نام "آزاده" نیز هست. عشق دوم رهی: رهی، هجده سال پس از عشق اولش، دوباره عاشق شد و در مورد این عشق گفت: "شاید این عشق معجزه ای است تا بتوانم "مریم" را فراموش کنم." (مریم، نام عشق اول رهی است) اما سرنوشت برخلاف خواسته ی او عمل کرد و باز هم رهی تنها ماند و معشوقه ی دوم او نیز رسم بی وفایی را پیشه کرد. بقول حافظ: "جهان پیرست و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش، ملول از جان شیرینم" وبقول رهی: "خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست گر به تلخی جان دهد فرهاد، شیرین فارغ است" بعد از این شکست مادرش میگوید: "باز هم رهی تنها ماند و آن روز که این را دانست برای اولین بار گریست. گریه ی مرد تلخ است، تلخ تر از هرچه بتوانی تصورش بکنی، ولی گاه گداری که قلب می شکند،پیش از انکه خود قلب به صرافت شکستن بیفتد،چشم ها در سوگش عزا می گیرند و می گریند، و آن روز رهی گریست. این اشک ها حکم مسکنی را داشتند که قادر بودند خیلی ساده دردهای درونش را تسکین ببخشند و بقول عزیز صادق (منظور صادق هدایت است): ((توی زندگی زخم هایی هست که در انزوا مثل خوره روح را میخورد، و چه دارویی بهتر و التیام بخش تر از قطرات شور اشک. اشک درد در رهگذار به سوی بیراهه ی ناکامی تاختن.)) رهی خواست تا دیگر دل به کسی نسپارد؛ دو تجربه ی توأم با شکست را برای خود کافی می دید و همیشه میگفت: ((از دورویی ها و از ببی وفایی های زنان بیم دارم و هراسانم از اینکه غرق در محبت صادقانه ام، ناگهان خود را ویران شده و تنها بیابم.)) " و اینگونه بود که سرود: "باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم من نیستم چون دیگران، بازیچه ی بازیگران اول به دام آرم تورا، وآنگه گرفتارت شوم" و دیگر عاشق هیچ زنی نشد، چون میگفت: " در دامن این بحر، فروزان گهری نیست چون موج به امید که آغوش گشاییم؟ " و تا پایان عمر خویش دیگر به هیچ زنی اعتماد نکرد و فقط به زندگی با مادر غمگسار خویش بسنده کرد. رهی معیری فراری از زن: رهی هم دوست زن بود و هم فراری از او. با این حال محبوب زن بود. غزلهایش گاه سراپا شیفتگی و تحسین و گاه مملو از خشم و تحقیر زن بود. زمانی میگفت: "الهی در کمند زن نیفتی وگر افتی، به روز من نیفتی" و یا: " حذر کن زان بت نسرین بر و دوش که هر دم با خسی گردد هم آغوش" و گاه در مدح زن راه اغراق آمیز میرفت و میگفت: "سوسن نه ای، که بر سر خوشید افسری گیسو نه ای، که بر تن گلبرگ جوشنی گر ماه و زهره، شب به جهان سایه افکند تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی" رهی سه چیز را دوست میداشت: "شعر ، گل ، زن" برای شعر می زیست ، و گل و زن را بخاطر زیباییشان دوست می داشت. مرگ رهی: رهی در سن 59 سالگی بر اثر ابتلا به سرطان خون و معده که مدتها او را آزرده بود، در بامداد روز جمعه 24 آبان ماه 1347 چشم از جهان فرو بست. رهی آرزو داشت که داغ مادر را نبیند و بارها به دوستان خود گفت: "امیدوارم خداوند هیچگاه داغ مادر را به من ندهد" و خدا این خواسته ی او را قبول کرد و رهی پیش مرگ مادرش شد. مادرش در مورد او میگوید: "رهی یک پسر واقعی بود. او بجای برادرم، شوهرم، پدرم و پسرم بود.خدا پسری مانند او نیافریده است.مهربان و با گذشت بود. با خدا و با ایمان بود.رهی بی مادرش به سفر نمیرفت. در این سفر هم می دانم که مرا به زودی باخودش همخانه می کند." رهی، عاشق زندگی کرد و تا آخرین لحظه ی عمرش عاشق ماند و آخرین شعری که سرود این بود: " گل نیست چنین سرکش و رعنا که تویی مه نیست بدین گونه فریبا که تویی غم بر سر غم ریخته آنجا که منم دل بر سر دل ریخته آنجا که تویی" پیکر او مانند بسیاری از هنرمندان و ادبا، در گلستان ظهیرالدوله ی تجریش (تهران) به خاک سپرده شد.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.